نیست شوقی کهزبان باز کنم، از چه بخوانم؟ من که منفورزمانم، چه بخوانم چه نخوانم چه بگویم سخناز شهد، که زهر است به کامم وای ازآن مشت ستمگر که بکوبیده دهانم نیست غمخوارمرا در همه دنیا که بنازم چه بگریم، چهبخندم، چه بمیرم، چه بمانم من و این کنجاسارت، غم ناکامی و حسرت که عبث زادهامو مهر بباید به دهانم دانم ایدل که بهاران بود و موسم عشرت من پربسته چهسازم که پریدن نتوانم گرچه دیری استخموشم، نرود نغمه ز یادم زان که هرلحظه به نجوا سخن از دل برهانم یاد آن روزگرامی که قفس را بشکافم سر برون آرماز این عزلت و مستانه بخوانم من نه آنبید ضعیفم که ز هر باد بلرزم دخت افغانم وبرجاست که دایم به فغانم
نظرات شما عزیزان:
|
About
سلام.از اینکه لحظاتی مهمون خونهءمجازی خودتون شدید خوشحالم.وبرای شما آرزوی سلامتی و شادمانی میکنم.فقط خواهش میکنم که بعد از سیاحت کردن تو سایت ،برای بهبود وضعیت سایت نظر فراموش نشه.مرسی وممنون از شما....
Home
|